از هر دری سخنی

زندگی از اولش سخت بود ما بچه بودیم نمیفهمیدیم ...!

از هر دری سخنی

زندگی از اولش سخت بود ما بچه بودیم نمیفهمیدیم ...!

'نژادپرست نبودن را در تانزانیا آموختم'

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ
 نوید قدیری انارکی، خلبان ایرانی پروازهای اختصاصی شکار و حیات وحش در تانزانیاست.
او در سال ۲۰۰۴ ایران را به مقصد آفریقای‌ جنوبی ترک کرد. آنجا دوره خلبانی دید و بعد برای کار و کسب تجربه به دارالسلام تانزانیا رفت.
"اگر فکر می‌کنید از همان روز اول بعد از دانشکده خلبانی، با لباس اتو کشیده سفید، کلاه مشکی خلبانی و کیف دستی چرم رفتم سوار هواپیما شدم، اشتباه می‌کنید. اوایل که به تانزانیا آمده بودم هیچ شرکتی به درخواست کار من پاسخ نمی‌داد. می‌گفتند جوانی و بی‌تجربه. می‌گفتند نمی‌توانند اعتماد کنند و هواپیما را به دست من بسپارند. مجبور شدم با حقوق خیلی پایین، گاهی فقط ۱۰۰ دلار در ماه، کار کنم تا کم‌کم برای خودم اعتبار کسب کنم."
 
نوید اکنون خلبان یکی از شرکت‌های معتبر پروازهای اختصاصی در تانزانیاست. شرکتی که ترتیب‌دهنده پروازهای ویژه برای شکارچیان؛ طبیعت‌گردان و حتی مقام‌های عالیرتبه سیاسی داخلی و خارجی در تانزانیاست.
 
"آخرین چهره سرشناسی که خلبان پروازش بودم پاتریک کلایورت، فوتبالیست مشهور هلندی بود. با بیل کلینتون، بیل گیتس و کوفی عنان هم پرواز کرده‌ام. آنها برای دیدن حیات‌وحش یا سرکشی به فعالیت‌های خیریه به تانزانیا آمده بودند. اما چهره‌های سرشناس دیگری همچون سناتورهای آمریکایی یا تجار خیلی معروف اروپایی هم بوده‌اند که چون برای شکار آمده بودند مطمئن نیستم راضی باشند من نام‌شان را اینجا بگویم."
 
گفتگو با نوید انارکی اگر چه از حدود یک سال پیش برنامه ریزی شده بود اما ضبط آن با اخبار جنجالی شکار یک شیر در زیمباوه همزمان شد که باعث دردسر دندانپزشک آمریکایی جیمز پالمر شده بود.
 
از پیش می‌دانستم که در بعضی کشورهای آفریقایی، مزارع قانونی پرورش شیر وجود دارد که در آنها، شیر تکثیر می‌کنند و بعد شیرهای جوان را در محدوده‌ای وسیع اما حد و مرز دار رها می‌کنند تا طعمه شکارچیان متمولی شوند که برای خرید پروانه شکار شیر حاضرند ۵۰ هزار دلار پرداخت کنند. با وجود این، برایم جالب بود که روایت دست اول نوید را از این تورهای گران قیمت شکار بشنوم.
 
"شکار در تانزانیا و جنگل‌های سرنگِتی که یکی از بزرگترین مناطق حیات‌وحش جهان است، با مجوز و کنترل شدید قانونی صورت می‌گیرد. مسافران ما معمولا در گروه‌های کوچک چهار پنج نفره به همراه یک یا دو شکارچی مجوزدار که اصطلاحا پی.اچ نامیده می‌شوند، به اینجا می‌آیند. اگر چه خرج سفر و اقامت را شکارچیان میلیونر می‌پردازند اما در حقیقت برنامه شکار و تصمیم‌گیری در مورد این که چه حیوانی می‌تواند شکار شود بر عهده پی.اچ‌ها است. برای همین هم حقوق بعضی از پی.اچ‌های زبده حدود چهار هزار دلار در روز است. حساب کنید آنها برای یک تور شکار ۱۰ روزه چهل هزار دلار دستمزد می‌گیرند."
 
"این پی.اچ‌ها هستند که می‌توانند با دیدن یک حیوان بگویند او پیر است یا جوان، نر است یا ماده، سر سلسله است یا نه. معمولا هر حیوانی باید پیش از صدور مجوز شلیک توسط پی.اچ‌ها تایید شود. برای همین هم من فکر می‌کنم در اتفاقی که در زیمباوه افتاد و آن شیر معروف (سیسیل) به آن ترتیب شکار شد، بخشی از تقصیر متوجه پی.اچ‌های آن دندانپزشک بوده است. آنها باید تشخیص می‌دادند که این شیر در محدوده پارک ملی است و باید دست کم پیش از صدور مجوز شلیک و شکار، آن شیر را برای چند روز تعقیب می‌کردند تا مطمئن شوند او سر سلسله نیست. چون شیرها به صورت گروهی زندگی می‌کنند، اگر شیر سر سلسله کشته شود ممکن است همه نرهای گروه به جان هم بیفتند. ضمنا پروانه شکار معمولا فقط اجازه کشتن حیوانات پیر، نر و ضعیف را می‌دهد که اگر هم شکار نشوند هم خیلی از عمرشان باقی نمانده است."
 
جدا از این که کشتن به قصد تفریح چه قدر اخلاقی است یا نه، برایم جالب بود که بدانم "میلیونرهایی" که نوید از آنها یاد می‌کند بیشتر از چه کشورهایی به تانزانیا می‌روند و آیا می‌شود گفت آنها متعلق به "یک تیپ خاص" هستند.
 
"من از همه جا مسافر داشته‌ام. بازرگانان پولدار آمریکایی و اروپایی؛ میلیاردرهای کشورهای حاشیه خلیج‌فارس؛ حتی یک شکارچی ایرانی ساکن اروپا. به عنوان خلبان پرواز، وقتی با گروه پرواز می‌کنیم و در نزدیکی یک کمپ شکار فرود می آییم، من هم مانند میهمانان در همان کمپ‌ها که گاه کرایه یک اتاق‌شان شبی ۱۵۰۰ دلار است، اقامت می‌کنم. برای همین هم با مسافران معمولا در سر میز صبحانه یا شام هم کلام می‌شویم. نمی‌توانم بگویم آنها خیلی با من و شما فرق دارند. از نظر من خیلی هم خوب و مهربانند. به ویژه وقتی می‌فهمند من ایرانی هستم، خیلی با علاقه و احترام در مورد ایران حرف می‌زنیم. من را خیلی دوست دارند. به حدی که معمولا در سفرهای بعدی هم از شرکت درخواست می‌کنند که با من پرواز کنند. فکر کنم آنها هم مثل همه ما هستند فقط نگاه‌شان به شکار با ما متفاوت است."
 
نوید ۳۷ سال دارد و به گفته خودش تاکنون چند بار ناچار شده دوباره "از صفر" شروع کند. برای همین هم در پاسخ به این که آیا پس از ۱۰ سال مهاجرت، آفریقا و تانزانیا را خانه خود می‌داند و یا هنوز رویای اروپا و آمریکا را در سر دارد، مکثی طولانی می‌کند.
 
"تقریبا مطمئنم که هر کس روز اول وارد دانشکده خلبانی می‌شود، مثل من رویای خلبان اول بودن در یکی از خطوط هوایی معروف جهان را در سر می‌پرواند. دروغ نمی‌گویم، تصویر خلبان‌های خوش قد و قامت با آن یونیفرم‌های سفید و با وقار، در حالی که ساک چرم مستطیلی شکل و چرخ‌دار خود را روی زمین می‌کشند و از میان جمع مسافران منتظر پرواز با لبخند عبور می‌کنند، همیشه رویای من بوده و هنوز هم تا حدودی هست. اما این موقعیتی که الان دارم را هم به سادگی به دست نیاورده‌ام. این آخر خواسته‌هایم نیست اما راضی‌ام. خوشحالم. برای همین می‌توانم بگویم که احتمال ماندنم در اینجا خیلی زیاد است."
 
"اولین چیزی که در چمدانم می‌گذارم صداقت است. اینجا یاد گرفتم که صداقت چه قدر مهم و مفید است. دومین تحفه هم احترام به همه است. حتی به کسی که ممکن است 'زیر دست' من محسوب شود. اینجا شاهد بوده‌ام که چه طور نبود امکانات و فقر مانع رشد آدم‌ها می‌شود. سیاه‌پوستان زیادی را دیده‌ام که مطمئنم اگر امکانات من در اختیارشان بود حتما بهتر از من می‌شدند. نداشتن پول و حمایت خانواده تنها موانع رشد آنها بوده. در حقیقت باید بگویم در آفریقا بود که فهمیدم نژادپرستی هیچ معنا و منطقی ندارد."
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۵
وفا ملکیان

نظرات  (۲)

تازه یاد گرفته بودم از بهایی ها بدم بیاید! نمی دانم چه کسی گفته بود بهایی ها بد هستند ولی هر کس که بود آن قدر در گوشم خوانده بود که نه تنها از بهایی ها، که از هرکس که مسلمان نبود بدم می آمد. در خانه هیچ وقت صحبتی از دین نبود… خیلی که سوال پیچ شان می کردم می گفتند همه چیز را خدا درست کرده است. پدر و مادرم زیاد مذهبی نبودند و فقط ماه رمضان روزه می گرفتند و نماز می خواندند و محرم ها هم مسجد می رفتند. حتا مادر مادرم هم که نماز خوان بود و روزی سیصد، چهارصد رکعت نماز قضا می خواند هم جز با شمر و یزید با هیچ کس مشکل نداشت. مادر پدرم هم که خیلی خیلی مذهبی بود و هی می گفت باید نماز بخوانی هیچ وقت یادم نداده بود که از هر کس که مسلمان نیست نفرت داشته باشم.
راستش را بخواهید این نفرت درمن یک دفعه به وجود آمد و کم مانده بود به خاطر آن یکی از دوستانم را از دست بدهم: توفیقیان یکی از بهترین دوستانم بود و همیشه با هم بودیم اما یک روز از یک نفر شنیدم که او بهایی است. با شنیدن این خبر از او بدم آمد! بچه ی خوبی بود، که بود… دوست خوبی بود، که بود… او بهایی و دشمن مسلمانان بود.

توفیقیان از بوفه ی مدرسه دو تا نوشابه خریده بود و داشت به سمت من می آمد. می دانستم نوشابه را برای من خریده است. پشتم را به او کردم و هر قدر صدایم کرد جوابش را ندادم. روز بعدش هم توی سرویس مدرسه کنار او ننشستم.معلم مان خیلی مذهبی بودمن را که دید خندید و گفت:  چه عجب تو و توفیقیان با هم نیستین… نکنه مریض شده و مدرسه نیومده؟من که دلم خیلی پر بود و می دانستم بهتر از او کسی را برای همدلی پیدا نمی کنم گفتم:خانوم می دونین چی شده… خانوم می دونین چی شده… توفیقیان بهاییه… خانوم من دیگه باهاش حرف نمی زنم! متوجه شدم که خیلی تعجب کرده است… گفت:توفیقیان بهاییه؟! فهمیدم که می خواهد بلایی سر توفیقیان بیاورد اما اهمیتی ندادم و گفتم:بله خانوم… بهاییه!ناگهان احساس کردم الان است که بزند تو گوشم ولی او فقط اخم کرد. گفت: به تو چه؟!راستش خجالت کشیدم ولی می دانستم حق با من است هرچند که آن به تو چهای که او به من گفت داشت دیوانه ام می کرد.به خانه که رفتم مادرم از قضیه با خبر شده بود و عصبانی بود. با این که بد آموزی دارد  یواشکی به شما می گویم که سیلی ای را که در مدرسه نخورده بودم در خانه خوردم! پدرم هم اخم کرده بود ولی چیزی نمی گفت و این بدان معنا بود که بیش از آن که عصبانی باشد از دست من ناراحت است. مادرم گفت: این سیلی را زدم که یادت نره دین مردم به تو ربطی نداره… اگه خیلی دینت رو دوست داری کاری کن که اونا هم دوستش داشته باشن نه این که دشمن شون بشی! مادرم در محله ای بزرگ شده بود که از قضای روزگار پیروان همه ی دین ها در آن به خوبی و خوشی زندگی می کردند. بارها از او خواسته بودم از بچگی هایش تعریف کند ولی این بار او خودش شروع کرد به تعریف کردن. برایم تعریف کرد که همسایه دیوار به دیوارشان یهودی بود و هر شنبه یکی از آنها باید چراغ خانه شان را روشن می کرد چون یهودی ها اجازه ندارند شنبه ها چراغ روشن کنند. سه تا همسایه بهایی داشتند که از محله های دیگر فرار کرده بودند ولی آنجا همه دوست شان داشتند. از همکلاسی زرتشتی اش گفت که هیچ وقت دروغ نمی گفت. از همسایه ارمنی سر خیابان گفت که آن قدر مهربان و خونگرم بودند و حتا روز عاشورا نذری درست می کردند!( راستش را بخواهید در مورد نذری شک دارم… شاید مادرم داشت پیاز داغ داستانش را زیاد می کرد!) می گفت الان که فکر می کنم نمی دانم چطوری کنار هم زندگی می کردیم و با هم رفت و آمد داشتیم و اگر لازم می شد پیاز و سیب زمینی هم از هم قرض می گرفتیم! بقیه اش را درست یادم نیست چون اختمالا وسط داستانش خوابم برد ولی روز بعد اولین کاری که کردم آشتی کردن با توفیقیان بود البته دلیلش هم داستان مادرم نبود… دلیل اصلی این بود: توفیقیان دوستم بود.فکر کردید درس عبرت گرفتم؟ نه! بزرگ تر که شدم از عرب ها بدم آمد. بعد از ژاپنی ها بدم آمد… بعد از سیاه ها. هر بار به دلیلی و هر بار چیزی پیش آمد که بفهمم اشتباه کرده ام. نمی خواهم بگویم همه ی سیاه ها خوب هستند یا با همه ی عرب ها می توانم کنار بیایم، در حقیقت منظورم این است که آنها هم انسان هستند و همانند من ایرانی که می توانم خوب یا بد باشم، خوب یا بد هستند. به هر کس دروغ بگویم به خوانندگان وبم ومخصوصا بخش امیرنوجواندروغ نمی گویم… هنوز هم همان عادت با من است و گاهی در مورد آدم ها بر اساس رنگ پوست و یا نژادی که دارند قضاوت می کنم ولی یواش یواش دارم یاد می گیرم که به آنها مثل هندوانه نگاه کنم! هندوانه ها گاهی پوست سبز پر رنگ دارند و گاهی کم رنگ… گاهی گرد هستند و گاهی دراز… گاهی کج و کوله هستند و گاهی حتا یک فرو رفتگی هم ندارند. آیا همه ی آنها سرخ و شیرین هستند؟ نمی دانیم هرگز نمی توانیم بدانیم مگر این که درون آنها را ببینیم و مزه شان را بچشیم. اما… اما مساله این است که در یک میوه فروشی  نمی توانیم همه ی هندوانه ها را بچشیم و بفهمیم خوب هستند یا نه. آیا چون نمی توانیم همه را بچشیم می توانیم آن هندوانه ای را که پوست تیره تری دارد بد مزه و آن هندوانه را که پوست سبز شفافی دارد خوشمزه بدانیم؟ بی تردید نه و در حقیقت ما در مورد هندوانه ای تصمیم می گیریم که می خواهیم آن را بخوریم و بقیه هیچ ربطی به ما ندارند. همین که هندوانه باشند کافی است!می دانم الان از من بدتان آمده است که چرا هنوز گاهی بر اساس رنگ پوست، مذهب و یا زبان آدم ها در باره شان داوری می کنم. راستش را بخواهید زیاد هم تقصیر من نیست.

 

البته الان می دانم که اشتباه می کرده ام ولی اگر هنوز آثار این اخلاق زشت را در من می بینید علتش همانی است که گفتم. علتش این است که کسی نبود یا نخواست که ماده ی دوم اعلامیه جهانی حقوق بشر را به من نشان دهد:

 

هرکس می تواند بی هیچ گونه تمایزی، به ویژه از حیث نژاد، رنگ، جنس، زبان، دین، عقیده ی سیاسی با هر عقیده ی دیگری؛ و همچنین منشا ملی یا اجتماعی،ثروت، ولادت یا هر وضعیت دیگر، از تمام حقوق و آزادی های ذکر شده در این اعلامیه بهره مند گردد.به علاوه نباید هیچ تبعیضی به عمل آید که مبتنی بر وضعیت قضایی یا بین المللی کشور یا سرزمینی باشد که شخص به آن تعلق دارد، خواه این کشور یا سرزمین ، مستقل، تحت قیمومت یا خود مختار باشد، یا حاکمیت آن به شکلی محدود شده باشد. 
۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۸ وفا ملکیان
امیر جان ممنون, خیلی زیبا بود نوشته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی